نوبهار
علمي-فرهنگي-هنري-اجتماعي

عکاسی که بستر خود را بیش از دوربینش دوست بدارد ، می بایست
بجای عقاب بلند پرواز از کلاغ ها عکس بگیرد




تاریخ: چهار شنبه 6 دی 1398برچسب:,
ارسال توسط احسان

ميلاد

نفسِ کوچکِ باد بود و حريرِ نازکِ مهتاب بود و فواره و باغ بود ٭ و شب نيمه‌ی چارمين بود که عروسِ تازه به باغِ مهتاب‌زده فرودآمد از سرا گام‌زنان ٭ انديش‌ناک از حرارتی تازه که با رگ‌هایِ کبودِ پستان‌اش می‌گذشت ٭ و اين خود به‌تبِ سنگينِ خاک ماننده‌بود که ليمویِ نارس از آن بهره‌می‌برد ٭ و در چشم‌های‌اش که به سبزه و مهتاب می‌نگريست نگاهِ شرم بود از احساسِ عطشی نوشناخت که در لمبرهای‌اش می‌سوخت ٭ و اين خود عطشی سيری‌ناپذير بود چونان ناسيرآبی‌یِ جاودانه‌یِ علف، که سرسبزی‌یِ صحرا را مايه به‌دست‌می‌دهد ٭ و شرم‌ناکِ خاطره‌يی لغزان و گريزان وديربه‌دست بود از آن‌چه با تنِ او رفت ميانِ اوــبيگانه با ماجراــ و بيگانه‌مردی چنان تند، که با راه‌هایِ تن‌اش آن‌گونه چالاک يگانه بود ٭ و بدان‌گونه آزمند براندامِ خفته‌یِ او دست‌می‌سود ٭ و جنبش‌اش به نسيمی می‌مانست از بویِ علف‌هایِ آفتاب‌خورده پُر، که پرده‌های شکوفه را به زير می‌افکند تا دانه‌یِ نارس آشکاره‌شود.

نفسِ کوچکِ باد بود و حريرِ نازکِ مهتاب بود ٭ و فواره‌یِ باغ بود که با حرکتِ بازوهایِ نازک‌اش بر آب‌گيرِ خُرد می‌رقصيد.

و عروسِ تازه بر پهنه‌یِ چمن بخفت، در شب نيمه‌یِ چارمين.

و در آن‌دم، من در برگچه‌هایِ نورسته بودم ٭ يا در نسيمِ لغزان ٭ و ای بسا که در آب‌هایِ ژرف ٭ و نفسِ بادی که‌شکوفه‌یِ کوچک را بر درختِ ستبر می‌جنباند در من ناله می‌کرد ٭ و چشمه‌هایِ روشنِ باران در من می‌گريست.

نفسِ کوچکِ باد بود و حريرِ نازکِ مهتاب بود و فواره‌یِ باغ بود ٭ و عروسِ تازه که در شب نيمه‌یِ چارمين بر بسترِ علف‌هایِ نورسته خفته‌بود با آتشی در نهادش، از احساسِ مردی در کنارِ خويش بر خود بلرزيد.

و من برگ و برکه نبودم ٭ نه باد و نه باران ٭ ای روحِ گياهی! تنِ من زندانِ تو بود.

و عروسِ تازه، پيش از آن که لبانِ پدرم را بر لبانِ خود احساس‌کند از روحِ درخت و باد و برکه بارگرفت، در شب‌نيمه‌یِ چارمين ٭ و من شهری بی‌برگ و باد را زندانِ خود کردم بی‌آن‌که خاطره‌یِ باد و برگ از من بگريزد.

چون زاده شدم چشمان‌ام به دو برگِ نارون می‌مانست، رگان‌ام به ساقه‌یِ نيلوفر، دستان‌ام به پنجه‌یِ افرا ٭ و روحی لغزنده به‌سانِ باد و برکه، به گونه‌یِ باران.

و چندان‌که نارونِ پير از غضبِ رعد به‌خاک‌افتاد دردی جان‌گزا چونان فريادِ مرگ در من شکست ٭ و من، ای طبيعتِ مشقت‌آلوده، ای پدر! فرزندِ تو بودم

احمد شاملو

 




تاریخ: چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:,
ارسال توسط احسان

 

 
شهر دزدها
 
..............................
 
طنزی از ایتالو کالوینو
 
 
شب‌ها پس از صرف شام، هرکس دسته کلید بزرگ و فانوس را برمی‌داشت و از خانه بیرون میزد؛ برای دستبرد زدن به خانه یک همسایه ! حوالی سحر با دست پر به خانه برمی‌گشت، به خانه خودش که آن را هم دزد زده بود !!!
به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می‌کردند؛ چون هرکس از دیگری می دزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آنجا که آخرین نفر از اولی می دزدید... داد و ستدهای تجاری و به طور کلی خرید و فروش هم در این شهر به همین منوال صورت می‌گرفت؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشنده ها دولت هم به سهم خود سعی می‌کرد حق و حساب بیشتری از اهالی بگیرد و آنها را تیغ بزند و اهالی هم به سهم خود نهایت سعی و کوشش خودشان را می‌کردند که سر دولت را شیره بمالند و نم پس ندهند و چیزی از آن را بالا بکشند؛ به این ترتیب در این شهر زندگی به آرامی سپری می‌شد. نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر و درمانده...!
روزی، چطورش را نمی‌دانیم؛ مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آنجا را برای اقامت انتخاب کرد و شبها به جای اینکه با دسته کلید و فانوس دور کوچه ها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که می‌خورد، سیگاری دود می‌کرد و شروع می‌کرد به خواندن رمان...
دزدها می‌آمدند؛ چراغ خانه را روشن می‌دیدند و راهشان را کج می‌کردند و می‌رفتند...
 
اوضاع از این قرار بود تا اینکه اهالی، احساس وظیفه کردند که به این تازه وارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست، ولی حق ندارد مزاحم کار دیگران بشود و هرشبی که در خانه می‌ماند، معنیش این بود که خانواده ای سر بی شام زمین می‌گذارد و روزبعدهم چیزی برای خوردن ندارد !!!
 
بدین ترتیب، مرد درستکار در برابر چنین استدلالی چه حرفی برای گفتن می‌توانست داشته باشد؟ بنابراین پس از غروب آفتاب، او هم از خانه بیرون میزد و همانطور که از او خواسته بودند، حوالی صبح برمی‌گشت؛ ولی دست به دزدی نمی‌زد ، آخر او فردی بود درستکار و اهل اینکارها نبود.
 
می‌رفت روی پل شهر می‌ایستاد و مدتها به جریان آب رودخانه نگاه می‌کرد و بعد به خانه برمی‌گشت و می‌دید که خانه اش مورد دستبرد قرار گرفته است...
 
در کمتر از یک هفته، مرد درستکار دار و ندارد خود را از دست داد؛ چیزی برای خوردن نداشت و خانه اش هم که لخت شده بود. ولی مشکل این نبود !
 
چرا که این وضعیت البته تقصیر خود او بود. نه! مشکل چیز دیگری بود. قضیه از این قرار بود که این آدم با این رفتارش، حال همه را گرفته بود!
او اجازه داده بود دار و ندارش را بدزدند بی آنکه خودش دست به مال کسی دراز کند. به این ترتیب، هر شب یک نفر بود که پس از سرقت شبانه از خانه دیگری، وقتی صبح به خانه خودش وارد می‌شد، می‌دید خانه و اموالش دست نخورده است؛ خانه‌ای که مرد درستکار باید به آن دستبرد می‌زد.
 
به هر حال بعد از مدتی به تدریج، آنهایی که شبهای بیشتری خانه شان را دزد نمی‌زد رفته رفته اوضاعشان از بقیه بهتر شد و مال و منالی به هم می‌زدند و برعکس، کسانی که دفعات بیشتری به خانه مرد درستکار (که حالا دیگر البته از هر چیز به‌دردنخوری خالی شده بود) دستبرد می‌زدند، دست خالی به خانه برمی‌گشتند و وضعشان روز به روز بدتر می‌شد و خود را فقیرتر مي‌یافتند...
به این ترتیب، آن عده ای که موقعیت مالیشان بهتر شده بود، مانند مرد درستکار، این عادت را پیشه کردند که شبها پس از صرف شام، بروند روی پل چوبی و جریان آب رودخانه را تماشا کنند. این ماجرا، وضعیت آشفته شهر را آشفته تر می‌کرد؛ چون معنیش این بود که باز افراد بیشتری از اهالی ثروتمندتر و بقیه فقیرتر می‌شدند.
 
به تدریج، آنهایی که وضعشان خوب شده بود و به گردش و تفریح روی پل روی آوردند، متوجه شدند که اگر به این وضع ادامه بدهند، به زودی ثروتشان ته می‌کشد و به این فکر افتادند که چطور است به عده ای از این فقیرها پول بدهیم که شبها به جای ما هم بروند دزدی ؟!!!
 
قراردادها بسته شد، دستمزدها تعیین و پورسانت‌های هر طرف را هم مشخص کردند: آنها البته هنوز دزد بودند و در همین قرار و مدارها هم سعی می‌کردند سر هم کلاه بگذارند و هرکدام از طرفین به نحوی از دیگری چیزی بالا می‌کشید و آن دیگری هم از ...
 
اما همانطور که رسم اینگونه قراردادهاست، آنها که پولدارتر بودند و ثروتمندتر و تهیدست‌ها عموماً فقیرتر می‌شدند. عده ای هم آنقدر ثروتمند شدند که دیگر برای ثروتمند ماندن، نه نیاز به دزدی مستقیم داشتند و نه اینکه کسی برایشان دزدی کند ولی مشکل اینجا بود که اگر دست از دزدی می‌کشیدند، فقیر می‌شدند؛ چون فقیرها در هر حال از آنها می‌دزدیدند. 
 
فکری به خاطرشان رسید؛ آمدند و فقیرترین آدمها را استخدام کردند تا اموالشان را در مقابل دیگر فقیرها حفاظت کنند، اداره پلیس برپا شد و زندانها ساخته شد...!
 
به این ترتیب، چند سالی از آمدن مرد درستکار به شهر نگذشته بود که مردم دیگر از دزدیدن و دزدیده شدن حرفی به میان نمی‌آوردند، صحبت‌ها حالا دیگر فقط از دارا و ندار بود؛ اما در واقع هنوز همه دزد بودند... 
 






تاریخ: چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:,
ارسال توسط احسان

 

 مژی هنوز مجرد است...

 

دختر خاله ام با یه پسر خیلی پولدار دوست شده بود و تصمیم داشت هر طور شده باهاش عروسی کنه ، تو یه مهمونی یه دفعه از دهنش پرید که 5 ساله دفتر خاطرات داره و همه چیزشو توش می نویسه ، این آقا هم گیر داد که دفتر خاطراتتو بده من بخونم!
از فردای اون روز مژگان و من نشستیم به نوشتنه یه دفتر خاطرات تقلبی واسش ، من وظیفه قدیمی جلوه دادنشو داشتم ، 10 جور خودکار واسش عوض کردم ، پوست پرتقال مالیدم به بعضی برگاش ...، چایی ریختم روش ...
مژی هم تا می تونست خودشو خوب نشون داد و همش نوشت از تنهایی و من با هیچ پسری دوست نیستمو خیلی پاکم و اصلا دنبال مادیات نیستم و فقط انســــانیت برام مهمه و ...
بعد از یک هفته کار مداوم ما و پیچوندن آقای دوست پسر ، دفتر خاطراتو بُرد تقدیم ایشون کرد ... آقای دوست پسر در ایکی ثانیه دفتر خاطرات رو بر فرق سر مژی کوبید و گفت :
منو چی فرض کردی؟
اینکه سالنامه 1390 هست! تو 5 ساله داری تو این خاطره می نویسی؟
و اینگونه بود که مژی هنوز مجرد است...




تاریخ: سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:,
ارسال توسط احسان

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 21 صفحه بعد

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 26
بازدید کل : 265
تعداد مطالب : 208
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


<-PollName->

<-PollItems->